عکس فرنی قالبی نشاسته
رامتین
۱۱۰
۲.۹k

فرنی قالبی نشاسته

۶ خرداد ۹۹
اون روزا مدام استرس داشتم ومدام گشنم میشد،اشرف میگفت خانم چقدر میخورید ماشالله فربه شدید دارید استخوان میترکونیدا.بشقاب خورش رو میکشیدم جلو واز اشرف میخواستم برام آبغوره یا آبلیمو هم بیاره وکلی روش میریختمو میخوردم.
بعضی وقتا استکان استکان آبغوره سر میکشیدم.
اشرف میگفت حتما کم خون شدید خانم ،من شنیدم کسایی که کم خون هستن ولع ترشی دارن حالا درست وغلطشو نمیدونم ولی شمام بالاخره خون زیاد از دست دادید.
یه روز به اشرف گفتم میشه برام دوای کرم جور کنی،فکر کنم اانگل دارم،(اون زمان انگل فراوان بود بخاطر آب وسبزیجات الوده به کود انسانی یا حیوانی).
گفت باشه میرم عطاری میگیرم،حتمی انگل داری که قوت بدنتو میکشه وهی گرسنه ای وگرنه شما قبلا قد یه گنجیشک غذا میخوردید.
گفتم اره هی احساس میکنم یه چیزی تو دلم ووول میخوره.
اشرف گفت وا من عمری انگل داشتم وچیزی حس نکردم هرسال دارو انگل میخورم کلی دفع میکنم،به حق چیزای نشنیده.
بعد پشت دستش زد وگفت خانم نکنه حامله ای ،نکنه اون قابله پیر مفنگی بچه رو نکشیده پایین،آخه اون دستش اصلا جون نداشت فقط زد زخم وزیلیت کرد ورفت خیر ندیده،خودش گفت که بچه نبوده،نکنه تو هم مثل زن آشپز قبلی شدی.
وحشت کرده بودم گفتم چطوری شده بود مگه.
گفت اونم کلی شربت زعفران وهزار کوفت وزهر مار خورد بچه موند آخرش رفت پیش قابله سقط کنه ،یه هفته تمام تو جاش خوابید از شدت درد وخونریزی همه میگفتن خودشم میمیره ولی نمرد،بعدم معلوم شد بچه مونده وبالاخره بدنیا اومد و اسمشم گذاشتن خداخواس،گفتن خواسته خدا بوده بمونه چقدرم عزیز شد.
گفتم نه نه تو رو خدا نگو، نیست این بچه نیست ،من دیگه تحمل ندارم،خودمو میکشم،اصا دوای انگل نگیر مرگ موش بگیر من بمیرم واز اینهمه بدبختی راحت بشم .من خودمو خلاص میکنم دیگه بسه بس.مگه من مریض خانه نبودم مگه دکترا نگفتن بچه ای در کار نیست هان ،هان بگو.
اشرف گفت والا خانم چی بگم نه من حتی یه بارم نشنیدم کسی بگه حامله ای یا نیستی فقط داشتن کمک میکردن زنده بمونی همین.
داد زدم خدا چرا اینهمه بدبختی رو سر من آوار میشه.
اشرف مدام میگفت خدایا یه راهی بزار جلو پام به این بنده ات کمک کنم.
آخرش گفت بیا ببرمت پیش قابله ببینیم چه خاکی تو سرمون کنی.اون دفعه خانم جان عجولانه اون کارو کرد،بیا ما با فکر پیش بریم.
مثل غریقی بودم که برای نجات به هر چیزی دم دستم چنگ می انداختم ،گفتم باشه بریم.
گفت بقچه جمع کنیم که کسی شک نکنه وبریم.راه افتادیم که بریم خانم جان یکدفعه پشت سرمون تو ایوون ظاهر شد،گفت به به کجا به سلامتی.
دوتاییمون انگار صاعقه بهمون زده خشک شدیم.
من به تته پته افتاده بودم نمیدونستم چی بگم،خداخیر اشرف بده سریع گفت خانم جان میخوام سروناز خانمو ببرم حموم ،خانم جان گفت لازم نکرده آب گرم کنید همینجا توو خونه حموم کنه.
ولی اشرف گفت،خانم جان نمیخواستم تو شرایط حاضر که خودتون کلی فکر وخیال دارید نگرانتون کنم،ولی خانم بعد از اون قضیه هنوز کمر درد دارن گفتم ببرم پیش قاابله دوایی چیزی بده،همون قابله دوتا کوچه پایینتر که مادرشوهرش دستش سبکه وبادکش وزالو هم میندازه،اگر لازم بود بدم چندتا بادکشم به پشتش بندازن شاید دردش کم بشه.
الحق که اشرف در حرف زدن وداستان سرایی خیلی ماهر بود.
کارگرا اون زمان دو دسته بودن یا کند ذهن وبله قربان گوبودن وتوسری خور.یا خیلی زیرک وزبل وتیز وبز.دسته اول فقط کارشون بشور وبساب وفرمانبرداری بود،دسته دوم میشدن امین ومشاور ارباب.
خلاصه خانم جان که اینو شنید گفت باشه
بروید ولی خیلی زود بیایید،البته یکی از نوکرا رو بگم همراهتون بیاد.یه وقتی اون حشمت چیزی تو کله اش نباشه وخطری از طرفش تهدیدمون نکنه.
چاره نبود قبول کردیمو راه افتادیم تو کوچه متوجه شدیم چندنفر دورادور تعقیبمون میکنن ،پاتند کردیم که بهمون نرسن،از شدت ترس قلبمون تند تند میزد،اشرف گفت یا خدا نکنه اینا رو حشمت فرستاده نکنه بخوان بدزدنتون.
نوکری که همراهمون بود گفت شما تند تند بروید پشت اون دیوار قایم بشید من جلوشونو میگیرم.
یه لحظه برگشتم پشتمو نگاه کردم یکیشونو شناختم از اونایی بود که مادرم حمایتشون میکرد.
ما شروع کردیم دویدن ،اونام دویدن،یه لحظه یکیشون داد زد نترسید ما از ادمای خانم جان هستیم،داریم وظیفمونو انجام میدیم.
وایسادیم ویه نفسی تازه کردیم.
اشرف گفت برادر من ترسوندینمون، گفت شرمنده ما داریم نوبتی شبانه روزی اینجا کشیک میدیم خطری دختر خانمو تهدید نکنه.
ما نمک پرورده خانومیم.
یه نگاهی به اشرف کردمو گفتم بیا بریم.تو دلم گفتم من هیچوقت نمیتونم مادرمو بشناسم،یه نوکر باهامون میفرسته که مثلا فکر کنیم با وجودش همه چی آرومه ولی از اونطرف یه عده بزن بهادر اجیر کرده شبانه روز کشیک بکشن پس خیلی اوضاع خطرناکه،آخرش نفهمیدم مادرم دوستم داره،نداره،من فقط وسیله ام برا اهداف قدرت طلبانه اش،چی هستم وکجای زندگیش قرار دارم.رسیدیم خونه قابله،خدارو شکر خونه بود ومن واشرف رفتیم تو اتاقش،برعکس اونی که اومد خونمون یه زن میان سال وخوشرو بود.جریانو گفتیم،اشرف گفت معاینش کن ببین بچه است،قابله گفت نه شک بیخودی نکنید،معاینه لازم نیست...
...